فریادهای گربه ی طبقه ششم

بخش بزرگی از دلایل اینکه نمیخوای یه چیزی رو درون خودت تغییر بدی، 
ناشی از اینه که فکر میکنی اون چیز در تو اشتباهه.
وقتی فکر کنی یه چیزی در تو اشتباهه، 
تو میشی خودِ اون اشتباه. 
و وقتی یه اشتباه باشی،
نمیخوای درست بشی. 
مقاومت میکنی.
این چیزیه که همه یادت میدن.
که تو خودِ اون اشتباهی.
چون تو بر اساس کارهایی که میکنی یا نمیکنی ارزش گزاری میشی.
نه بر اساس اون چیزی که واقعا هستی.

اگه کسی واقعا هشیار باشه و بخواد کمکت کنه،
هیچ وقت باعث نمیشه اینطور حس کنی.
چون مقاومتت رو در برابر تغییر بیشتر میکنه.

وقتی خودتو آزار میدی،
کسی تا حالا بهت گفته به چه اجازه ای اینکارو با "من" میکنی؟
بهت گفته میخوام "تو" رو ببینم، خودتو پنهان نکن؟ 
بهت گفته عاشقتم؟
مسلمه که باید خدا باشی تا اینو نه فقط به زبون بیاری...
بلکه به مخاطبت این اطمینان رو بدی که با تمام وجودت این حرفو زدی...
باید واقعا منظورت این بوده باشه دیگه!
معلومه که خدا هست... معلومه... وگرنه هیچوقت کسی اینو بهت اینو نمیگفت...
وگرنه چجوری اینا رو مینوشتی؟ چجوری اینا به ذهن کوچیکت میرسید؟
چرا در تناقض زندگی میکنی؟ 
پس کی قراره برات کافی باشه؟ 
مهم نیست... 
غصه نخور...
این پرسش ها فقط برای این بود که بدونی میدونم و حواسم هست...
هر کاری دوست داری بکن...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۶ ، ۲۳:۴۵
تو
اینکه فکر کنی بیشتر کارهایی که توی زندگیت کردی زوری بوده و یا زوری هست و زوری خواهد بود،
اینکه هر کوچک ترین حرفی، احساساتت رو بر انگیخته کنه و به هم بریزی، 
اینکه نفرت و خشم بی انتهایی رو درون خودت تجربه کنی و نتونی ببخشی، 
این نتیجه رو میده که مثل یه گسل که منتظر فعال شدن و ویرانی هست،
تحت فشار هستی و آمادگی اینو داری که منفجر بشی. 
چون توی جای تاریکی متولد شدی. 
تقصیر هیچکس نیست. مقصر تاریکیه. اطرافیانت دچارش شدن و برای همین به تو منتقلش کردن. تقصیر اونا نیست میفهمی؟  
تو فقط یه قربانی از هزاران قربانی هستی. 
آره... یه قربانی مثل هزاران قربانی دیگه توی این فضای نامتناهی... 
تو اهمیتی نداری... میفهمی؟ 
حتی الان بمیری به هیچ کجای جهان بر نمیخوره... 
ولی تو نمیتونی بمیری... تو هیچ وقت نمیمیری... تو نمیتونی از زندگی فرار کنی... 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۶ ، ۲۳:۱۱
تو
خوبی امتحان اندیشه اسلامی اینه که میدونی آخرش میخواد بگه شیعه خوبه سنی بده.
یا مسلمونا خوبن بقیه همه بدن. 
نصف تست ها اینطوری حل میشن. 
حالم خوب نیست. :)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۶ ، ۲۲:۱۲
تو
دلم میخواد شکایت کنم. ولی نمیدونم کدومو انتخاب کنم.
آخه قصه که به این جا ختم نمیشه، 
من از شکایت کردن هم شاکی ام.
پس در نتیجه اگه شکایت کنم یه شکایت دیگه به شکایت هام اضافه میشه.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۶ ، ۰۰:۲۸
تو
باید خودمو کنترل کنم که شب ها چیزی ننویسم.
چون وقتی صبح پاشم و یادم بیاد چی نوشتم، دلم میخواد پاکش کنم.
هر چند که با اینکار دیگه چیزی نمیمونه که بنویسم. 
(از عنوان مطلب بدم میاد ولی چیزی نداشتم بنویسم.)
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۶ ، ۲۳:۲۳
تو
توی سر یه اختاپوس، 
یه کفاش مهربون زندگی می کرد.
کفاشی که برای همه ی پاهای اختاپوس، 
کفشای خشکل رنگی رنگی درست کرده بود.
ولی توی پاهای این اختاپوس،
یه مشت و سه انگشت، آدم زندگی می کرد. 
آدما رو هم که میشناسی، 
هیچ وقت سر اینکه کِی راه برن توافق ندارن.
یکی کفشاش آماده نیست.
یکی کفشاش اذیتش میکنه.
یکی یه حباب دور خودش ساخته و حالا حالاها قصد حرکت نداره.
خب پس اختاپوس بیچاره ی ما چه چاره ای داشت؟
مجبور شد هر از گاهی آدما رو بیاره توی سرش،
با کفاش مهربون آشنا کنه.
بعد هم جابجاشون کنه. 
تا با کفشای هم راه برن. 
ببینن چرا یکی از کفشاش خوشش نمیاد. 
چرا یکی کفشاش اندازه ش نیست.
چرا یکی دور خودش حباب ساخته.
حالا همه آدما فهمیده بودن چه خبره. 
درسته که هنوز اختاپوس قصه ما نمیتونست خیلی خوب حرکت کنه.
ولی حالا دیگه خیالش راحت بود. 
و پاهاش با هماهنگی بهتری حرکت می کردند.
قصه ما به سر رسید،
اختاپوسمون به ساحل نرسید. 
آخه میدونی، قرار هم نبود برسه. 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۶ ، ۰۱:۵۹
تو
این هم پسرم شرویدینگر هست. 
فقط چندبار دیدمش و دیگه بعد از اون نتونستم ببینمش و نمیدونم در چه حالیه. 🤔


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۶ ، ۰۰:۱۹
تو
توی این پست می خوام شما رو با دخترم آشنا کنم. اسمش فِرِنی هست. 
ماشالله 😌
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۶ ، ۱۹:۳۱
تو
اکهارت تول میگه: من با ذِن مَستِرهای زیادی زندگی کردم. همشون گربه بودن.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۶ ، ۱۵:۵۵
تو
یه آهنربا دلش نمی خواد اشیا آهنی که بهش چسبیدن ازش جدا بشن. 
اگه یه شی آهنی رو ازش دور کنی، جاذبه ش رو حس میکنی. 
درد دقیقا چنین حسی داره. 
ولی بعد از یه مدت از بس باهاش بازی میکنی دیگه کاراییشو به عنوان آهنربا از دست میده.
دیگه نمیذاره هیچ آهنی بهش بچسبه. نمیتونه.
حالا دیگه این آهنربا به درد دفن کردن می خوره.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۶ ، ۱۴:۴۷
تو
اونایی رو دیدی که مار دور خودشون می پیچن و شو بازی می کنن؟ 
فقط اونا معنی بیماری و با ماری رو می فهمن و در تناقض با فهمیده هاشون زندگی نمیکنن. نه من و تو که از مار می ترسیم.
(رجوع شود به نماد مار در داروسازی)  
البته توی شاهنامه کلا این صحبت نقض میشه. 
فردوسی باید پاسخگو باشه. 
شایدم اگه ضحاک، بی مار باشه در نتیجه دیگه نمیتونه مغز جوونا رو بخوره. 
چون هم مریضه هم ابزار خوردنشو از دست میده. 
پس ضحاک باید با مار باشه ولی در عین حال وقتی یکی نگاهش میکنه فکر نکنه باماری یعنی این که مغز جوونا رو بخوری.🤔
خب جناب فردوسی چجوری چنین چیزی امکان پذیره؟ 
چرا جوونای مردم رو به راه نادرست هدایت میکنی؟ 
آخر شب اعصاب نذاشتی برام.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۶ ، ۲۲:۱۴
تو
پست رو ویرایش کردم. توش ناله کرده بودم. 
بهرحال پست اولم توی این وبلاگ بود. 
باز هم ممکنه از این ناله ها بشنوید. 
بهرحال دلیلم برای ویرایشش این بود که بگم این پست اولمه و واقعا دلیل خاصی برای نوشتن ندارم. 
در ضمن آدرسم رو هم از یکجا کپی کردم چون خوشم اومده بود. در نتیجه یونیک نیست. و در نتیجه از ابتدای کار با یک آدم مواجه میشید که حتی در انتخاب آدرس وبلاگ(یعنی پایه ای ترین لایه ارتباطی این صفحه مجازی، البته با دید خودمانی نه تکنیکال)هم یونیک نیست. 
شاید عوضش کردم.
۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۶ ، ۲۳:۱۱
تو