فریادهای گربه ی طبقه ششم

۵۱ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است

در حالیکه یک چیز رو داری، نداشتنش، میدونی یعنی چی؟
باید رفت... باید ترک کرد... شاید اون چیز هیچ وقت قرار نبوده مال تو باشه...
شاید بهترین کاری که میتونی برای اون چیز بکنی همینه...
و برای خودت...
باید سکوت کرد...
باید رفت از جایی که مال تو نیست...
سخته ولی باید رفت...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۶ ، ۰۱:۲۴
تو
هرچی یه چیزیو توی یه جامعه بیشتر مورد عتاب قرار بدین،
اون چیز بیشتر در جامعه رشد میکنه.
و یا اگر در مواردی مانع رشدش شد و نتیجه مورد نظر به دست اومد،
ته نشینی ها و ناخالصی هایی از زور رو در خودش خواهد داشت.
حالا نمیدونم کدوم بدتره؟
ایجاد یک صفت زوری که پر از ریا و تظاهر و بدون آگاهیه؟
یا ایجاد نشدن اون صفت و صداقت در به اصطلاح اون چیزی که روشنفکران جامعه حماقت میدونن؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۶ ، ۲۲:۲۰
تو
یه جایی هست
که چیزی نیست
میتونه پایین تر باشه
یا بالاتر
پایین تریه مثل خوابه
بالاتریه مثل رسیدن به قله کوه
کجاس؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۶ ، ۱۵:۴۱
تو
بنظرم آدم فقط وقتی میتونه احساس پشیمونی کنه که کاری از دستش بر بیاد و نکنه.
ضمن اینکه احساس دلسوزی بیش از حد ناشی از یه مشکل درونی حل نشده س، 
پس به جای دیدن واکنش های احساسی آدما، علت پشتش رو ببینید،
اینطوری به جای اینکه طرفو بالا ببرید، متوجه مشکلات سرکوب شده گذشته ش میشید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۶ ، ۰۸:۴۹
تو
من خیلی ها رو دیگه دوس ندارم
به خاطر اینکه از ضعف هام سو استفاده کردن
قضاوتم کردن( تعریف دارم از قضاوت)
حس بی ارزش بودن بهم دادند
هر موقع خواستن باهام خوب بودن و هر موقع حالشون بد بود بد بودن...
من نمیتونم ادمای اینطوری رو تحمل کنم... از کسایی که نباید این زخما رو میدیدم دیدم...
و برام مهم نیس اگه کسی فکر کنه چقدر با همه احساس جدایی دارم... حق دارم اینطور حس کنم...
ولی لیستم میتونه بزرگتر شه و برام مهم نیس اون ادم کی باشه... 

بهرحال اون چه که مهمه اینه که دونستن اینکه اون ادما خودشون احساس بی ارزش بودن دارن و رفتاشون ناشی از این هست هم نمیتونع باعث بشه ببخشمشون...
من یادم نمیره و نمیبخشم...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۶ ، ۰۲:۰۱
تو
از یه طرف میدونم یسری مشکلاتی دارم که اگه بهشون فکر کنم اونقد حالم بد میشه که هیچکاری نمیتونم بکنم
و از طرفی میدونم با فکر نکردن به اونا دارم خودمو غافل میکنم از چیزی که هست،
منظورم اینه که ممکنه تو با دوستت توی یه اتاق بشینی ولی هر دوتون این آزادی رو داشته باشین که کار خودتونو بکنین، خب این مشکلی ایجاد نمیکنه،
اما اگر از یکی بدت بیاد و باهاش توی یه اتاق باشی و کاری هم به کار هم نداشته باشین، میدونی یه جای کار اشتباهه و اخر کار دعوات میشه، نفرتت از اون آدم، انرژی زیادی ازت میگیره و حس خوبی نداره، میدونی؟
مثل یه نت فالشه...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۶ ، ۰۱:۴۸
تو
مهم اینه که به خودت وفادار باشی،

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۶ ، ۲۱:۲۱
تو
بعضی وقتا یکی که سعی میکنه به بقیه کمک کنه،
فقط حوصلش سر رفته...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۶ ، ۱۹:۴۸
تو
از اونجایی که نفهمیدم این دو روز چطوری گذشت، پست نذاشتم،
و الانم اومدم بگم که حس آدمی رو دارم که کوره،
و همه دارن ازش میپرسن، چرا قرمزو نمیبینی؟ 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۶ ، ۰۱:۱۹
تو
"نگاهم کن
شاید فکر کنی میدونی من واقعا کی هستم
ولی تو هیج وقت نخواهی فهمید...
من هر لحظه یک ماسک جدید میپوشم،
یه نقش جدید بازی میکنم..."
"هزاران هویت در یک کالبد...،"
یعنی رنج ابدی...
یعنی تناقض هایی که برآورد نیروی برهم کنششون انفجاره...
یعنی نفرت از همه این نقش ها...
نفرت ابدی...
یعنی آرزوی مرگی که همه این هویت ها رو نابود میکنه...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۶ ، ۰۱:۴۱
تو
چون تو رفتی صفحه بعد... 
ولی من دلم میخواست اون صفحه ای که توشم رو با نگاهم آتیش بزنم...
چون من عاشق اون صفحه بودم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۶ ، ۲۳:۵۶
تو
روکش بالشت رو در اوردم،
تیکه تیکه ش کردم...
پرهاشو سوزوندم... 
تا هیچی ازش نمونه...
آخرش عاشق خاکسترش شدم...
عاشقش شدم... 
چون دیگه خودش نبود... 
حالا میتونستم روحشو لمس کنم! 
حالا من وجود نداشتم...
حتی ما وجود نداشت...
فقط خاکسترش بود...روحش...

نمیفهمی... 

نفس کشیدنم مزاحمه! کاش مجبور نبودم اینجوری نفس بکشم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۶ ، ۲۳:۴۷
تو
تا حالا شده از درون در حال گریه کردن باشی،
ولی روی چهره ت یه لبخند مسخره باشه؟
فقط به خاطر اینکه کسی نفهمه... 
کسی سو استفاده نکنه...
کسی فکر نکنه ضعیفی... 
ولی دیگه نتونی این نقش رو بذاری کنار!
حتی در خلوت خودت بشی همون نقش! 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۶ ، ۲۳:۱۲
تو
آدما از تنهایی میترسن
و من دلم میخواد تنها باشم...
اونقدر که حتی فکر کسی توی ذهنم نیاد...
اونقدر که ندونم آخرین آدمی که باهاش حرف زدم کی بود...
اونقدر که الان دلم میخواد برم یه جزیره دور افتاده... 
و مجبور باشم ایزوله بشم...
دوس دارم یه ربات بی احساس و تنها باشم...
و هیچکس نتونه ناراحتم کنه...
احساس بدی توی قلبم دارم...
و میدونم هیچکس اینو نمیخونه...
کسی بخونه هم مهم نیست...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۶ ، ۰۰:۵۸
تو
وقتی دو طرف معادله برابر نیست، 
یعنی یه جای کار اشتباهه...
سعی نکن شاعر بشی...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۶ ، ۲۳:۴۲
تو
یه روزی یه گل خشکلِ صورتی،
یه گربه رو دید که داره گریه میکنه،
بهش گفت بیا یکی از گلبرگامو بکن تا حالت خوب بشه،
گربه گفت: دردت نمیاد؟
گل گفت نه حالا یکی عیبی نداره.
گربه یکیشو کند و دید خوشش میاد...
پس برگشت به گل گفت بیا تا بقیشم بکنم... 
گل گفت اینجوری که میمیرم
گفت طوری نیس عوضش من حالم خوب میشه... مگه همینو نمیخواستی؟
پس رفت بقیشو کند... و گل مُرد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۶ ، ۲۳:۰۷
تو
یه سوهانِ موزیک مینور کن لطفا...
با درخششِ راخمانینف... 
تا بگم...
تا بشنوه دنیا...
گفته بودم توی قفل کردن درها مستعدم؟
حالا که سلیقه مو میدونی، 
ازت میخوام برام بنوازی...
با نهایت تیزی و تندی... 
تا منم با موزیکت راه برم،
دستگیره درو لمس کنم...
قفلشو در بیارم...
و بدون کوچک ترین تردیدی، 
مشتاقانه صدای قفل شدنشو بشنوم...
با سکوت آخر...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۶ ، ۲۲:۵۷
تو
وقتی نمیخوای یکی بهت دست بزنه،
ولی اجازه میدی بهت دست بزنه،
چون اگه بگی بهم دست نزن، دلشو میشکنی،
تو آدم خوبی نشدی،
تو فقط به خودت ظلم کردی. 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۶ ، ۲۲:۴۵
تو
وقتی به قلبم موقع اضطراب توجه میکنم،
میبینم شبیه حرکت یه آدمیه که مدام به نوک آب دست میزنه،
ولی فقط تا سطحش میره،
یه چیزی باعث میشه که مدام این حرکتو با سرعت بالا انجام بده،
تا بلاخره خسته بشه و کاملا دستشو توی آب فرو کنه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۶ ، ۱۴:۱۴
تو
وقتی توی چیزی احساس ناامنی و عدم تعلق بکنی،
هیچ وقت باهاش یکی نمیشی.
در نتیجه هیچوقت درکش نمیکنی.
ولی اگه یک نفر این حسو بهت بده که به اون چیز تعلق داری،
اون موقع بهترینِ خودت میشی توش.
اینو من نمیگم، بزرگترا (از نظر فهمی) میگن.
در نتیجه اگه مثلا یک نفر یک معلم موسیقی داشته باشه که باهاش ارتباط خوبی برقرار کنه،
یا به هر نحوی اتفاقی باعث بشه به موسیقی احساس تعلق بکنه،
چنین فردی در زمینه موسیقی با استعداد محسوب میشه.
اما حقیقت اینه که چیزی به اسم استعداد ذاتی وجود نداره.
همون ادم میتونست با داشتن یه معلم بد، بی استعداد محسوب بشه.
توانایی داشتن توی یه چیز، یعنی یکی شدن و احساس تعلق به اون.
البته بحث نوابغ کلا جداست! 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۶ ، ۱۲:۲۸
تو
ماهی رو اگه ببری توی خشکی، میمیره.
ولی وقتی ماهی اصرار داشته باشه سر به خشکی بزنه،
خدا برای نسل های بعدیش پری دریایی و تمساح و از اینجور دوزیست ها میسازه. 
ولی تا اون موقع ماهی باید دووم بیاره. 
هی بره تو خشکی، هی نفس کم بیاره، هی برگرده... 
ای کاش میتونستم بگم چقدر خوشحالیتون حالمو بد میکنه... 
اولین بار خجالت میکشیدم اینو حتی بنویسم،
ولی از وقتی فهمیدم گوته هم این حسو داشته،
و از وقتی تصمیم گرفتم صادق باشم با خودم، و خودمو پنهان نکنم،
دیگه نمیتونم سانسور کنم...
هر حسی valid هست... صرفا چون هست... نه درسته نه غلط... نه از تو آدم خوبی میسازه نه بد... نیاز به تایید یا عدم تایید کسی نداره... خجالت نداره... فقط دلیل داره... و اغلب اوقات یه دلیل دردناک و غیرقابل درمان!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۶ ، ۰۲:۱۲
تو
از صبح تا غروب حالم بده.
نمیتونم خورشیدو تحمل کنم.
شب که میشه حالم خوب میشه.
اسم این بیماری چیه؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۶ ، ۰۰:۰۸
تو
بعضی وقت ها میفهمم که فاصله بین نفس کشیدن هام کمتر از قبل شده و یه مدت نسبتا زیادی نفس نمیکشم.
و نفسهام سطحی و بدون عمق اند.
از کوزه همان برون تراود که در اوست؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۶ ، ۲۳:۲۹
تو
وقتی اسپاتیفای برام مجموعه ی discover weekly میسازه، احساس دوست داشته شدن میکنم.
البته قبلا زیاد نمیرفتم ببینم ولی حالا حس میکنم سلیقه م هم میشناسه.
آدم از یه دوست دیگه چی میخواد؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۶ ، ۲۳:۲۲
تو
چرا باید برای امتحان فردا بخونم در حالیکه دلم میخواد بمیرم؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۶ ، ۱۴:۰۲
تو
نمی ایسته...
میفهمی؟
دلم میخواد یکم فقط بیاسته!
ولی همش عجله داره!
همش داره میرونه!
میفهمی؟
تصمیم گرفتم برم بشینم روی باربند که حداقل کمتر خسته شم.
ولی بازم داره میرونه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۶ ، ۰۰:۵۰
تو
باید برگشت... به جایی که هیچکس نیست... 
باید اونقدر برگشت که دیگه هیچکس نباشه...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۶ ، ۲۳:۵۶
تو
مشکل موسیقی اینه که تورو سوار یه ماشین خشکل با سرعت بالا میکنه،
بعد پیاده ت میکنه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۶ ، ۲۲:۱۰
تو
الان توی موقعیتی از زندگیم هستم که تصورش رو میتونم اینجوری توصیف کنم:
یه بچه کوچولویی که اصرار داره براش شکلات بخرن.
ولی بردنش مغازه اسباب فروشی تا براش چیزای مختلف بخرن.
اون چجوری نگاه میکنه به اونا؟
وقتی مامانش میگه اینو میخوای؟
خب بدش نمیاد داشته باشه،
ولی اول از همه شکلات میخواد.
هرچقدر هم که اسباب بازی های مختلف نشونش بدی بازم همین حسو داره. 

بعدش میشه یک حس نسبتا تئوری:
 وقتی شکلات رو بهش بدی،
زیاد فرقی نمیکنه کدوم اسباب بازی رو براش بخری،
از شدت خوشحالی دریافت شکلات، هر کدوم بخری، دوس داره. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۶ ، ۲۱:۳۳
تو
خواستم پست سیاسی بذارم دیدم الکی میان میگیرنم.
حالشو ندارم.
در نتیجه به تلاوت آیاتی چند در باب ریجکشن تراپی بسنده میکنم.
روشش اینه که میری با غریبه ها حرف میزنی بعد ازشون میخوای یه کاری برات بکنن که میدونی قطعا جوابشون نه هست.
مثلا میری به طرف میگی میشه با ماشینت منو ببری شاهین شهر؟
طرف هم یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهت میکنه میگه : نه.
تو به هدفت میرسی. و هی این کارو تکرار میکنی.
این روش رو آقای کاملی ابداع کرده برای کسانی که خجالتی هستند.
و کارت هم ساخته از گفتگوهایی که با بقیه داشته و نه شنیده.
اینجا میتونین بخونینش:

در هر صورت من نظرم اینه اگه واقعا حرفی برای گفتن دارید این روش رو امتحان کنید.
وگرنه خجالتتون میریزه ولی حرفی برای گفتن نخواهید داشت در هر صورت. 
یا ممکنه وقتی حرف بزنید طرف از حرفاتون حوصلش سر بره.
چون در واقع شما خودتون از خودتون حوصلتون سر رفته.
وگرنه که نمیخاستید انقد ملتمسانه با کسی ارتباط برقرار کنید!
یعنی ممکنه مشکل حاد تر از خجالت باشه.
و خجالت فقط یه پوشش ظاهری باشه براش.
البته اشتباه نشه، این حرفایی که میزنم رو همه نمیتونن قبول کنن مگر اینکه خیلی سنسیتیو باشن.
در حالت عادیه اوکیه. 

مثلا برای آدمی مثل من، راه حل های عادی جواب نمیده.
چون من کانفلیکت های زیادی دارم. و این خیلی چیز کوچیکیه که بشه ازش نام برد.

برای آدمایی مثل من روش های کند جواب میده.
چون توی تمپوی آداجیو هستم.
یعنی بیشتر وقت ها.

این روش هم یه روش درونیه. 
یعنی مشکلاتت رو با خودتت اول از همه بر طرف میکنی.(که اینم داستان خودشو داره)
بعد وقتی با خودت اوکی شدی، خود به خود توی واقعیتی قرار میگیری که برات قابل قبوله. آزار دهنده نیست.
یعنی برات مهم نیس با کسی ارتباط داشته باشی یا نه.
ارتباط نباشه خوبه، باشه هم چه بهتر! (خودتون بیشتر ترجیح نمیدید با چنین آدمی ارتباط داشته باشید؟)
من این حالت رو ایده آل تعریف میکنم. نه حالتی رو که یک نفر از ترس تنهایی بره با خجالتش مبارزه کنه و ارتباط برقرار کنه. یا مثلا حالتی که یه نفر اجتماعی باشه ولی فقط برای ترس از تنهایی.
روشش منطقی هم هست دیگه! وقتی بری آمریکا، دیگه نمیتونی ایران باشی. از لحاظ جغرافیایی غیر ممکنه. یعنی تو الان توی یه واقعیتی هستی که هر چیزی جذب میکنی با اون واقعیت تناسب داره. نمیشه مثلا انتظار داشته باشی اونجا کسی شما رو مجبور به رعایت حجاب کنه. (قبلش هم البته همینطور بود) 
خب این روش سختیه و شاید خیلی طول بکشه برای بعضی ها...
ولی در هر صورت من این روش رو ترجیح میدم. چون پایداری بیشتری داره. 
۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۶ ، ۲۱:۱۹
تو